توضیحات
بخشی از متن کتاب:
لیلی با حالت بچهگانهای گفت: تو رو خدا داداشی، من رو تنها نزار. بزار در و همسایه ببینن من یه مرد دارم، گفت منتظرتم و تلفن را قطع کرد.
پرویز که تمام حواسش متوجه حمید بود، آرام در گوشش گفت: برو ناز نکن. دلش رو نشکن. یه ناهاره دیگه، آسمون که به زمین نمیاد.
حمید دو دل شد که برود یا نه، از طرفی وجدانش ناراحت میشد که با زنی غریبه تنها باشد، از طرف دیگر دلش به حال لیلی میسوخت و حرفهای پرویز هم او را وسوسه میکرد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.